من یک زن هستم
آه ...
خیلی حرف دارم ولی نمیدونم کدومش رو بنویسم...
میترسم یه روز وبلاگم لو بره و بیای اینا رو بخونی...
برا همینم وقتی میخوام یه چیزی بنویسم هزاربار مزمزه ش میکنم...
تصور میکنم اگه یه روز اینجا رو پیدا کردی از خوندن کدومش عصبانی تر میشی؟!
آره تو عصبانی میشی...
خیلی وقتها...
و من میترسم...
خیلی میترسم...
میترسم از تو...از چشمای قرمز و گرد شده ات!
میترسم از نگاه تحقیر آمیزت...انگار که داری به پست ترین موجود دنیا نگاه میکنی...
میترسم از صدات...از داد و فریادت...از حرف های بد و توهین هات...
میترسم از حرفهای نیش دارت که تا مغز استخوانم رو میسوزونه!
آخ...
کاش انقدر که از تو میترسم...از خدا میترسیدم...
چون بعضی وقتها انقدر ازت میترسم که کاری میکنم تو عصبانی نشی ولی متاسفانه خدا ازم عصبانی میشه...و من باز هم بیشتر از خدا...از تو میترسم!
راستی!
حالا! جدیدن ها! چند وقتی ست...از دست هایت هم میترسم...وقتی میزنیم!
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |